ليكن از دستان تو فرداي دوري آب خواهم خورد .
من چه گفتم ،
تا به كي آتش به جانم مي زني ؟
تب به جان دلستانم ميزني ؟
اي زمانه با توأم
رحمي نما
بر من آشفته لبخندي نما .
جان من پروا مكن ، بار ديگر نيز ترفندي نما
از زماني من تو را دريافتم
روزهايم را به شب
شب را به فردا باختم
آه فردا ؟
باز هم فردا و فرداهاي بعد
تا ابد فردا تو را مي خواستم
اشكهايم جاي گونه بر جبين
چشمهايم وقت ديدن بر زمين
بر درخت و آب و آدم پرظنين
روزگار من تمامش گشته اين
من به دنبال هوسها رفته ام
رو به سوي بي نفسها رفته ام
پي به تاييد قفسها رفته ام
پس چرا باز اين قفس زندان من
باز هم شد اين نفس دربان من
پس چرا آتش به جانم مي زني
تب به جان دلستانم مي زني
اي زمانه با توأم
تا به كي دوري به جسم و جان من
دشنه اي بر استخوانم مي زني
اي خدا گر مصلحت داني بيا جانم بگير
روح تبدار مرا از جسم بي جانم بگير
خواهشت دارم
خداوندي نما و مهر من را از وجود دلستان من مگير
با وجود آنكه او هم تحمل مي كند
خواهشي دارم خداوندي نما و سنگ فردا را از اين پاها
از اين دلها در اين دنيا بگير